پرتال امام خمینی(س): یادداشت ۵۷۸/  ۲۶ بهمن ۱۳۰۸ ش ـ (۱۵ رمضان ۱۳۴۸ ق) ـ مصادف با ازدواج حضرت امام با دخت مکرمه آیت‌الله ثقفی است.  حضرت امام(س) تا سال ۱۳۰۸ه‍.ش یعنی تا سن ۲۷ سالگی تنها زندگی می‌کرد و در این مدت کسی را برای ازدواج نپسندیده بود و از خمین هم نمی‌خواست زن بگیرد و کسی به نظرشان نیامده بود. پس از آشنایی با آقای حاج میرزا محمد ثقفی و به پیشنهاد دوست مشترکشان آقای سید محمد صادق لواسانی از دختر بزرگ آقای ثقفی خواستگاری می‌کند. قبول خواستگاری از آن رو که دختر تمایلی برای رفتن به قم نداشت حدود دو ماه طول می‌کشد.

تا اینکه مشارٌالیها در خوابی متبرک فضای خانه‌ای را با حضور حضرت پیامبر(ص) و حضرت علی(ع)حضرت امام حسن(ع) در خواب می‌بیند که با کیفیت رویا و تعبیر آن این ازدواج صورت می‌گیرد و پس از انتقال به منزل تهیه شده دقیقاً مشابهت با همان فضای خواب عینیت می‌یابد. همسر حضرت امام گرچه در محیط رفاه بزرگ شده بود اما به طور قطع می‌‎توان گفت یکی از معدود زنان تاریخ است که با زحمات و رنج‌ها و حبس و تبعیدها و روزهای سرتاسر تلاطم و ناآرام زندگی حضرت امام، به خوبی ساخت و دم بر نیاورد و خانواده‌ای سرشار از محبت و صمیمیت، احترام و سپاسگزاری، همکاری و سازگاری و آسایش و آرامش را به وجود آورد و این امر اخیر در موقعیت فردی مثل امام با آن همه کش و قوس‌های زندگی هنری واقعاً بزرگ و ستودنی است که حضرت امام بارها بر آن صحه گذاشته و بر زبان آورده‌اند: «مادران گرچه همه نمونه‏اند لکن بعض آنان از ویژگی‏های خاصّی برخوردارند و من در طول زندگی با مادر محترم تو و خاطراتی که از او ـ در شب‏هایی که با اطفال خود می‏گذراند و در روزها نیز ـ دارم، او را دارای این ویژگی‏ها یافتم. اینک به تو ای فرزند و به سایر فرزندانم وصیّت می‏کنم که کوشش کنید در خدمت به او و در تحصیل رضایت او پس از مرگ من، همان گونه که او را از شماها راضی می‏بینم در حال زندگی و پس از من بیشتر در خدمتش بکوشید.» (صحیفه امام، ج۱۶، ص ۲۲۵ ـ ۲۲۶. (قسمتی از نامه حضرت امام به مرحوم حاج سید احمدآقا)

بیست و ششم بهمن ماه سال ۱۳۰۸ مطابق با نیمه رمضان ۱۳۴۸ یعنی روز ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام بود که خطبه عقد میان امام خمینی (س) و بانو خدیجه ثقفی در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) جاری شد. بانویی که به شهادت خود و اطرافیانش در ناز و نعمت بزرگ شده بود و حالا باید زندگی طلبگی و ساده روحانی جوانی را تاب می آورد. بانویی که در پاسخ مثبت دادن به آقا روح الله اما و اگرهای بسیار کرده بود. روایت این ازدواج شیرین و جذاب است:

آقا روح ‌الله هشت سال پس از ورود به قم در سن ۲۷ سالگی همسر گزید و حاصل آن ازدواج دو پسر و سه دختر بود که البته یک پسر و دو دختر نیز پس از چندی که چشم گشودند برای همیشه چشم بستند. هنوز جواز اجتهاد نداشت اما دست در دستهای آیت ‌الله شاه‌ آبادی در کوچه باغهای عرفان، دو سه شهر عشق را گشته بود. بدین لحاظ، خواستگاریش بیش از آنکه عمل به یک حکم فقهی یا گردن نهادن به یک عرف اجتماعی باشد، بوی خوش آشنایی می‌داد. داستان ازدواج و همسرداری‌اش چنان زیبا و آموزنده است که دریغ است به اجمال گذشتن از آن. ازدواج آدمی را دو نیمه می‌کند، نیمی برای خود و نیمی برای دیگری. همچنان که امام را ابتدا دو برابر و سپس صدها و هزارها برابر می‌کند و این معجزۀ ازدواج است که وقتی آدمی عمرش به پایان آمد، ژن‌هایش در تمامی پیکر فرزندانش می‌ماند و حیات را ادامه می‌دهد. چه، فرزند ادامه آدمی است و گرنه خدا نمی‌ فرمود ما تو را کوثر عطا کردیم. معمولاً این حادثۀ شگفت زندگی آنقدر خود به خودی پیش می‌رود که بسیاری آن را چون خواب می‌بینند. در لحظه‌های انتخاب چیزهایی نامرئی دست و پای آدمی را می‌گیرد و به جایی پرتاب می‌کند که کمتر می‌توان حدس زد چگونه جایی است. گاه دره‌ای مخوف است و گاه دریایی مواج. همسرگزینی آقا‌روح‌ الله نیز به مانند اکثر ازدواج‌ها چنین بود. پدر و مادر نداشت تا آنها انتخاب کنند و خواهران و برادران نیز او را بزرگ می‌پندارند و قائم به خویش. او خود چنان محجوب است که هرگز دم برنمی‌آورد و چنان با حیاست که هرگز جسارت نکرده است دختری را حتی در خیال تعقیب کند. اکنون بیست و هفت ساله است. به رسم این روزها هنگام ازدواج فرا‌رسیده اما به رسم آن روزگار شاید ده سال دیر شده است.

لطیف‌ ترین بخش وجودی روح‌ الله زندگی مشترکش بود

زندگی مشترک آقا‌ روح ‌الله لطیف‌ ترین بخش وجودی اوست که عینیت دارد. کسی که از این سال به بعد همسر او شد و پس از رحلت یار، «یار‌آفتاب» لقب گرفت، داستان ازدواج خود را پس از ارتحال همسرش وصف کرده است. شگفت وصفی است. آنچنان صادقانه و بی‌ریا که هرکس آن را بخواند، اگر نه به مانند او که هنگام گفتن، لحظه‌ ای جوی اشکش از فراق یار نخشکید، لااقل در عباراتی اشک شوق بر ادامۀ خواندن پرده می‌اندازد. کلام بر تخت کام او عریان می‌رقصد. گویا به چنان همت نفسی رسیده است که مصلحت ‌اندیشی‌ ها در بیان او حقیرند. ای‌ کاش سیاق قلم در بیان زندگی ظاهر آن محبوب آن گونه بود که یار‌آفتاب این بخش را گفت، بی کم و کاست همان می‌آمد. با الهام از آنچه او سرود و دیگران افزودند، داستان چنین بود:

طلبه ای با لباس گرانقیمت اسلامبولی

در یکی از روزهای درس، طلبه‌ای زیبا و شیک پوش با یک پوستین اسلامبولی گرانقیمت به درس خارج آیت‌ الله حائری آمد. طلبه‌ ها هوش و حواسشان به سوی او رفت. اگر چه این‌گونه بر سر درس آمدن تقریباً بی‌سابقه بود اما جای انتقاد هم نبود. ایراد به کسانی وارد بود که تمیز نبودند. البته لباس زیبا پوشیدن مستحب است اما لباس گران قیمت به تن کردن جای ایراد باقی می‌گذاشت. شاید آقا‌ روح الله که از همه تر و تمیزتر بود می‌خواسته است تذکری دهد اما او حدود هفت سال بزرگتر بود و نهی از این مکروه در قبال بزرگتر، لطافتی دو چندان می‌ طلبید. چه رد و بدل شد معلوم نیست. هر چه بود این ملاقات هیچ اثری در لباس پوشیدن آن طلبۀ تازه وارد نداشت. شاید مقدمات آشنایی مجال بحث را گرفته باشد و شاید تازه وارد گفته باشد: از تهران می‌آیم. در پایتخت تازگی‌ ها یک مشت فکلی راه افتاده‌اند و به هرکس عبا و عمامه دارد می‌گویند آهای آقا‌شیخ... و من می‌خواهم با این گونه لباس پوشیدن به آنها تو دهنی بزنم. البته در قاموس آقا‌روح ‌الله این استدلال چندان قوت نداشته و به همان میزان جدال و بحث در این باب نیز فاقد ارزش بوده است. بعدها آقا‌روح ‌الله به فرزند این طلبه خوش پوش گفت: پدر شما خیلی ملاست. خیلی با فضل و با علم است ولی حیف که رشتۀ ملایی به دستش نیست. از آن ملاقات یک دوستی عمیق بیرون آمد. بعدها آقا‌روح‌الله با یک دوست مشترک دیگر به نام آسید‌محمد‌صادق‌ لواسانی که او نیز از تهران آمده بود به خانۀ آن طلبۀ تازه وارد که حاج‌ میرزا‌محمد‌ثقفی نام داشت می‌رفتند و با او رفت و آمد داشتند. خانه به مدرسه نزدیک بود. در بازار قم، کوچه سیداسماعیل، یک خانه درست و حسابی که اندرونی - بیرونی داشت، از یک تاجر معتبر اجاره کرده بود. یک نوکر هم به نام ذبیح‌ الله که چای و قلیان می‌ آورد و گاه سفره می‌ انداخت، آماده به خدمت بود. آقا‌روح‌ الله هرگز به او نگفت خانۀ من در خمین از این خانه بزرگتر و وضع مالی من اگر از شما بِهْ نباشد بدتر نیست، ولی من مانند دیگر طلبه‌ ها زندگی می‌کنم و شما به نحوی دیگر. چه بد می‌شد اگر می‌گفت! آقا‌روح‌ الله در او ده‌ها حسن یافته بود که این ترک اولی در او قابل غمض بود. هر از چند گاه که به ناهار و شام یا گپ زدن‌های عصر دعوتش می‌کرد بی‌ هیچ عذری می‌پذیرفت.

در کتاب بانوی انقلاب، خدیجه ای دیگر اینگونه روایت شده است:

پدرم در آن زمان ۳۵ ساله بود. او با من که فرزند اول آنها هستم بیست سال اختلاف سنی دارد. بسیار خوش سیما و خوش پوش بود که آن زمان از مزیت ها به حساب می آمد. مادرم متمول بود و با سلیقه؛ او خاله زاده پدرم بود و به رسم آن زمان از بچگی برای یکدیگر انتخاب شده بودند.

مادرم مقید شده بود شوهرش تمیز و لباس خوش دوخت بپوشد. مثلا در آن زمان که فاستونی خوب متری دو تومان بود او برای پدرم فاستونی متری شش تومان می خرید و به خیاط درجه یک می داد. به این جهت پدرم در بین طلاب قم فردی ممتاز و شیک پوش به حساب می آمد و به همین خاطر ضرب المثل شده بود و مورد ایراد مقدسین، چه از جهت ظاهری و چه از نظر روحی.

آشنایی خانواده با امام

آقا که پدرم را دیده بود و کم کم رفیق هم شده بودند شیفته پیشنهاد آقای لواسانی شد و دنبال خواستگاری را گرفت تا به کمک آقای لواسانی بالاخره به نتیجه رسید. قضیه بدین صورت بود که روزی آقا سید احمد لواسانی آمد پیش پدرم، اظهار میل خودش و آقا روح الله را مطرح کرد یعین برای ایشان خواستگاری کرد. پدرم می گفت که ابتدا این کار به نظرش غیر ممکن می آمد. گرچه او پنج سال برای تحصیل در قم مانده بود و فعلا ساکن قم بود ولی از طرفی عازم تهران و اقامت در این شهر بود و از طرف دیگر و مهمتر آنکه باید رضایت مادربزرگم که من نزد او بودم جلب می شد. نه تنها به این خاطر که او مادر همسرش بود بلکه ایشان زنی بود بسیار محترم و با حشمت و جلال، و پدرم به وی خیلی احترام می گذاشت همین قدر که مادر بزرگم وقتی از در حیاط وارد می شد، پدرم و تمام اهل خانه از اتاق ها بیرون آمده و به استقبال ایشان می رفتند. پدرم می گفت: خانم مخصوص ذاتا با عظمت است نه اینکه پول و ثروت موجب عظمتش شده باشد. (بانوی انقلاب خدیجه ای دیگر؛ ص ۲۴-۲۵)

آنطور که خانم می گوید ایشان حتی نام خمین را هم نشنیده بود، مادربزرگشان هم با این وصلت مخالف بودند و می گفتند چطور دختری که اینگونه زندگی کرده با طلبه ای که هشتش گرو نه اش است زندگی کند. مادر خانم هم در مخالفت می گفت: ما او را نمی شناسیم شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. اما حاج سید احمد لواسانی قول می دهد که در همه این مسائل تحقیقات لازم را انجام دهد.

در کتاب خمینی روح الله چنین روایت شده است:

پاسخ روح الله سکوت بود

یک روز آقای ثقفی که در قم طلبه بود و در تهران عالمی نسبتاً مشهور می‌خواست راهی تهران شود. دوستان صمیمی‌اش را به خانه دعوت کرد. پس از حال و احوال و چای و قلیان، آقای لواسانی بی‌ مقدمه رو به آقا روح‌ الله کرد و گفت: آقا جان بیست و شش - هفت سال داری. برای خودت حسابی مردی شده‌ای. چرا زن نمی‌گیری؟ دانه‌های درشت عرق بر پیشانی آقا‌روح‌الله نشست و پس از مکثی با آهنگی که شرم از آن چکه می‌کرد پاسخ داد: تا کنون کسی را برای ازدواج نپسندیده‌ ام، از خمین هم نمی‌خواهم زن بگیرم، کسی به نظرم نیامده. معلوم نیست از قبل قراری بود یا نه که آقای لواسانی در حضور آقای ثقفی پیشنهادی داد: آقای ثقفی دو دختر دارد. خانم داداشم می‌گوید خوب هستند اگر چیز دیگری در ادامه گفته باشد آقا‌روح‌ الله نشنیده است. قلبش به عشق اولین دختر که هرگز او را ندیده، تپیدن گرفت. پاسخش سکوت بود و پاسخ سکوتش لبخند رضایت بر لبان پدر همسر آینده. او به تهران رفت و با دخترش مسئله را راست و پوست کنده در میان گذاشت. اما دریغ که پاسخ دختر منفی بود. آقا‌روح‌الله ۲۷ ساله بود و دختر آقای‌ ثقفی فقط ۱۵ سال داشت. اختلاف سن کم نبود، وانگهی دختر بزرگ شدۀ تهران بود و ناز پرورده. زندگی طلبگی در قم را دوست نداشت؛ از حال و هوای قم بدش می‌آمد و مزید بر همه دبیرستان می‌رفت. دختر خیلی متجدد بود، به همان مقدار که پدرش. حالا پاسخ منفی دختر را چگونه به آقا‌روح ‌الله منتقل کنند؟ وقتی آقا‌روح ‌الله پاسخ منفی دختر بزرگ آقای ثقفی را شنید، این مرد با حیا در اینجا حیا را جایز ندانست و ازآ‌سیداحمد‌ لواسانی دوست صمیمی دیگرش خواست به تهران رود و از سوی او رسماً از آن دختر خواستگاری کند. باز در بازگشت، پاسخ قاطع‌ تر از قبل منفی بود. دوباره، سه باره و برای چهارم، پاسخ آمد که شریک ملک‌ های مادربزرگ دختر خانم از وی خواستگاری کرده، او نیز بی‌جواب مانده است. آقا‌روح ‌الله بیش از این چه می‌توانست کرد؟ جز آنکه کمتر به خانۀ آقای ثقفی سر زند تا چشمی از چشمی خجلت نبرد. دیگران در این اندیشه بودند که این لجاجت برای چیست؟ از کجا معلوم اگر آقا‌روح‌ الله او را می‌دید، می‌پسندید و از کجا معلوم اگر آقا‌روح ‌الله را او می‌دید نمی ‌پسندید؟ برای پنجمین بار که آسید‌احمد به منزل آقای ثقفی رفت تا برای آخرین بار ببیند حرف حساب دختر چیست که حتی برای آمدن و دیدن هم رضایت نمی‌دهد، کمی با دوست صمیمی‌اش مشاجره کرد و گفت: چرا رضایتش را جلب نمی‌کنید؟ و پاسخ شنید: دختر می‌خواهد شوهر کند، نه من. من آقا‌روح ‌الله را بهترین کسی می دانم که دخترم همسر او باشد اما او راضی نیست. اقوام رضایت نمی‌دهند و مهمتر از همه آنکه این دختر از شیرخوارگی با مادربزرگش زندگی کرده، تهران را دوست دارد. چند بار به زور قم آمده، آنجا را دوست نداشته، بی‌قراری کرده و زود برگشته است. می‌خواهد درس بخواند، سنش کم است. مادربزرگش اجازه نمی‌دهد... آ‌سیداحمد به رغم دوستی‌اش با وی، خشم خود را تبدیل به واژه‌های خشن کرد و بر سر دوستی کوفت که بر سر دو راهی مانده بود. آقاثقفی، آقا‌روح‌الله را دوست می‌داشت و دل در گرو اخلاق و رفتار و دانش و منش او داشت و از دگر سو جواز شرعی نداشت تا میل و مصلحت خود را بر دختر تحمیل کند و قهر خدا را برانگیزاند. حال از زبان دوست، قاطع و محکم و خشن می‌شنید که: بله! بگو با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمی‌تواند زندگی کند و این حرفهایی است که کسانی که مخالفند می‌زنند. واقعه‌ای تلخ می‌نمود و آقا‌روح ‌الله را به هوش آورد. او چنان غرقه در درس و بحث و مطالعه و تحقیق و تعقیب اخبار سیاست و عجایب عرفان نظری بود که پاک فراموش کرده بود که ازدواج در مسلک دینداران نیم دیگر ایمان است و این نه فقط بدان جهت است که بر آتش شهوت جنسی جسم، آب پاکیزه می‌ریزد، بل بیشتر بدان سبب است که به ندای ناموس طبیعت لبیک گفتن است. در بیان این مهم چهل سال بعد فرمود: زن مظهر تحقق آمال بشر است. (صحیفه امام؛ ج ۷، ص ۳۴۱) و او که می‌رفت تا بسیاری از آمال بشر امروز را از کاریز تا مظهر آورد، از این پس زن گرفتن را بسیار جدی گرفت، به همان مقدار جدی که نماز را، عرفان را و سیاست را. آ‌سیداحمد برای آخرین بار به تکرار خواستگاری به تهران آمده بود و پرخاشجویانه با آقای ثقفی برخورد داشت. وقتی اسباب سفرۀ صبحانه جمع شد، آقاجان قدسی وارد شد. زمستان بود. زیر کرسی نشست. قدسی جان رفت تا برای پدر چای بریزد. آقای ثقفی نرم نرمک شروع به گفتن کرد:... آ‌سیداحمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفی زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم. وقتی دیده است گفته‌ام نمی‌شود، یعنی زنها راضی نیستند به طور محکم گفت: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمی‌تواند زندگی کند» میل خودتان است ولی من به ایشان [آقاروح ‌الله] عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث می‌شود که به قدسی جان بد نگذرد. وقتی چای را به پدر تعارف می‌کرد روی سخن پدر با دخترش بود. اولین بار است که کلام پدر لحنی گلایه آمیز دارد. اگر چه مادربزرگ، او را بزرگ کرده است اما مهر پدری در فراق روزهایی که او را نمی‌بیند در هاله‌های رو دربایستی به هم می‌پیچد. دختر نیز احترام به پدر را همان گونه به هاله می‌برد. وقتی پدر صدایش می‌کرد هرگز بدون چادر نزد پدر نمی‌رفت و اکنون که مستقیماً مورد خطاب و عتاب قرار می‌گیرد دفاع از خود را جز سکوت تمرین نکرده است. اگر ازدواج نکنی من دیگر کاری به ازدواجت ندارم. پاسخ پدر سکوت بود و سکوت. سکوت اول به معنای اعتراض به لحن پدر و امتداد آن پاسخی پر معنی به حرفهای پیرزن در خواب. خانم بزرگ یک جعبه گز آورد و پدر یک عدد برداشت و آنگاه که آن را به دهان می‌گذاشت، گفت: پس من به عنوان رضایت قدس ایران گز می‌خورم.

در خواب های متبرک؛ روایت خواستگاری از زبان قدسی خانم

آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری. قبول خواستگاری حدود دو ماه طول کشید، چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانۀ پدرم می‌رفتم، بعد از ده ـ پانزده روز، از مادربزرگم می‌خواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچه‌ها خیلی باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم می‌آمدم و آن دو ماهی هم که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری شروع شد. پدرم می‌گفت: «از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت می‌برد، اما آدمی است که نمی‌گذارد به تو بد بگذرد.» پدرم به دلیل رفاقت چند ساله‌اش از آقا شناخت داشت، اما من می‌گفتم: «اصلاً به قم نمی‌روم.» اما بر اثر خوابهایی که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است. آخرین بار خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمؤمنین و امام حسن(ع) ـ را دیدم. در حیاط کوچکی که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند. همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتی پرده‌هایی که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. به هر حال، در خواب دیدم که آن طرف حیاط که اتاق مردها بود، پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودند و طرفی که اتاق عروس بود، من بودم و پیرزنی با چادری شبیه چادر شب که نقطه‌های ریزی داشت و به آن چادر لکی می‌گفتند. پیرزن ریزنقشی بود که من او را نمی‌شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می‌کردم. از او پرسیدم: «اینها چه کسانی‌اند؟» پیرزن، که کنار من نشسته بود، گفت: «آن رو به رویی که عمامۀ مشکی دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم که مولوی سبز و کلاه قرمز با شال‌بند دارد، ـ آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدّام به سر می‌گذاشتند ـ امیرالمؤمنین(ع) است. این طرف هم جوانی عمامه مشکی بود که پیرزن گفت: «این هم امام حسن(ع) است.» من گفتم: «ای وای، این پیامبر است و این امیرالمؤمنین است!» خیلی خوشحال شدم. پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت می‌آید!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمی‌آید. من اینها را دوست دارم.» و اضافه کردم: «من همۀ اینها را دوست دارم. اینها پیامبر من‌اند، امام من‌اند. آن آقا امام دوم من است، آن آقا امام اول من است.» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت می‌آید!» اینها را گفتم و شنیدم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شده‌ام. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیده‌ام. مادر بزرگم گفت: «مادر! معلوم می‌شود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده‌اد . چاره‌ای نیست. این تقدیر توست.» از طرف دیگر، آقای سید احمد لواسانی از جانب داماد، هر شب می‌آمد خواستگاری و می‌پرسید: «چه شد؟» پدرم هم می‌گفت: «زنها هنوز راضی نشده‌اند.» آقای سید احمد هم که با پدرم دوست بود، دو ـ سه روز می‌ماند و برمی‌گشت. مدتی گذشت تا اینکه دفعۀ پنجمی که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: «بالاخره چه شد؟» پدرم می‌خواست حسابی رد کند و بگوید: «من نمی‌توانم دختر را بدهم. اختیارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام قائلیم.»

مادر بزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم از من خواستگاری کرده بود. همان طوری که گفتم، فردای شبی که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را برای مادر بزرگم تعریف کردم. بلافاصله وقتی اسباب صبحانه را جمع کردیم، پدرم وارد شد. زمستان بود و کرسی گذاشته بودیم و همۀ اینها برحسب اتفاق بود. وقتی پدرم وارد شد و نشست، من چای آوردم. گفتند: «آقا سیداحمد آمده. دفعۀ پنجمش است و حرفی به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف این بود که آقا سیداحمد، وقتی دیده بود که پدرم گفته دخترم راضی نمی‌شود و زنها راضی نیستند، گفته بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمی‌تواند زندگی کند و این حرفها را کسانی که مخالف‌اند، می‌زنند.» در واقع همه مخالف بودند. اول خودم، بعد مادر بزرگم، مادر و همۀ فامیل. پدرم هم می‌گفت: «میل خودتان است، ولی من به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث می‌شود که به قدسی‌جان بد نگذرد.» پدرم گفت: «اگر ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.» من دختر پانزه ساله‌ای بودم و خیلی هم احترام پدر را حفظ می‌کردم. حتی بی‌چادر جلو پدرم نمی‌رفتم. وقتی صدایمان می‌کرد، باید چادر روی سرمان می‌انداختیم؛ ولو چادر خواهر باشد یا چادر هرکس دیگر. من سکوت کردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد. وقتی گز را برداشتند گفتند: «من به عنوان رضایت قدسی ایران گز را می‌خورم.» باز من چیزی نگفتم. ابهت خوابی که دیده بودم مرا گرفته بود. سکوت کردم. پدرم گز را خورد و رفت. به فاصلۀ یک هفته، آقا سید احمد لواسانی و آقای پسندیده و آقای هندی ـ دو برادر امام(س) ـ و آقا سید محمدصادق لواسانی و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیّب برای خواستگاری به نزد پدرم آمدند. همه با هم رفیق بودند جز آقای هندی. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبیح‌اللّه‌، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادر بزرگم و گفت: «خانم مهمان دارند، گفته‌اند قدسی ایران بیاید آنجا.» مادر بزرگم گفت: «مهمانش کیست؟» به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانۀ مادرم. آنجا که رفتم، موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دوید و گفت: «داماد آمده! داماد آمده!» مرا بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیح‌اللّه‌ نشانم دادند. مردها توی اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان کمی به زردی می‌زد. اتفاقاً رو به دری در زیر کرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند.

یک هفته گذشت؛ دو دلیجان نزدیک در خانه آقای ثقفی ایستاد. از اولی سه برادر پیاده شدند: آقا‌مرتضی‌ پسندیده و آقا‌نورالدین‌ هندی، برادران داماد و آقا روح‌ الله‌ مصطفوی خودِ داماد. از دومین دلیجان دو سید لواسانی و آقا مسیب یک خدمتگزار با صفا. شاید یک افسر ارتشی که دوست تهرانی آقای پسندیده بود نیز خود را رسانده باشد. پس از سلام و حال و احوال، آقا ثقفی، ذبیح‌ الله نوکرش را به دنبال قدسی خانم فرستاد. سفارش کرد که نگوید چه کسی آمده تا نکند که نیاید. مادربزرگ پرسید: مهمان کیست؟ پاسخی صریح نگرفت اما خود با قدسی خانم و خواهرش شمس ‌آفاق، روانه شد. همه بو برده بودند. شمس ‌آفاق چند قدم جلوتر می‌رفت. وقتی مطمئن شد، دوان دوان به سوی قدسی خانم آمد و با هیجان گفت: داماد آمده! داماد آمده! عروس آینده از پشت شیشۀ اتاق ذبیح ‌الله، به اتاقی که داماد در آن آرام و محجوب و بی‌صدا نشسته بود نگاهی انداخت. چشم‌هایش در نگاه اول چنین شمایلی برداشت: مردی که اندازه قامتش معلوم نیست، چون زیر کرسی نشسته است. چهره‌اش زرد است و موی کوتاهش نیز. پس از رحلت آن یار، یار آفتاب در قبال این سئوال که آیا داماد را پسندیدید؟ گفت: بدم نیامد، اما سنی نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چکار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و ساده‌ای بودم. آقا جانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: «قدس ایران که برگشت چه گفت؟» خانم جانم گفتند: «هیچی نشسته است» بعداً به من گفتند: «وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد» همیشه پدرم می‌گفت: «من دلم یک پسر اهل علم می‌خواهد و یک داماد اهل علم» چشمهای بسیاری عادت دارند که زهد و تقوا را در زیر لباس‌های مندرس جستجو کنند و زهدهای لطیف را در زیبایی‌ های لطیف‌ تر نبینند.

ازدواج در ماه رمضان

از مطرح شدن ازدواج آقا در منزل قم آقای ثقفی تا خواستگاری رسمی در منزل تهران ایشان، ده ماه آقا‌روح ‌الله در انتظار بله گفتن قدس ایران بود. پس از بله‌ گویان همه چیز به سرعت پیش رفت. بقیۀ ماجرا را از زبان یارآفتاب شنیدن خوش‌تر است: عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسی جان بیا! من از مدرسه آمده بودم و چون بی‌چادر پیش ایشان نمی‌رفتم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقاجانم. گفت آن طرف کرسی بنشین. خانوادۀ داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایی کرده بود. در این هشت روزی که آقا [داماد] در منزل آقا‌جانم اقامت کردند، آقای کاشانی [روحانی مبارز مشهور] هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند. برای اینکه خانه آقای کاشانی و آقا جانم در یک کوچه بود و با هم رفیق بودند. در همانجا آقای کاشانی به آقاجانم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردی؟» در پی خانه می‌گشتند تا اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسی کنند و بعد به قم بروند و بعد از هشت روز خانه پیدا شد. همان خانه‌ای بود که در خواب دیده بودم، همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتی پرده‌هایی که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آقاجانم گفت: «من را وکیل کن که من آ‌سیداحمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغۀ عقد را بخوانند. آقا [داماد ]هم برادرش آقای پسندیده را وکیل می‌کند» من یک مکثی کردم [به رسم دوران] و بعد گفتم قبول دارم و رفتند عقد کردند. بعد از اینکه گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث [جهیزیه ]بدهید که می‌خواهند بروند آن خانه. اثات اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتی را فرستادند و یک ننه خانم داشتیم که دایۀ خانمم بود، او را با عذرا خانم دخترش فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب ۱۶ یا ۱۵ ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکی که دختر عمه‌ام با سلیقه روی آن را با گل نقاشی کرده بود دوختند و من پوشیدم.(خمینی روح الله، ص۴۱۵)

هرگز مهرم را مطالبه نکردم

مهریه‌ام هزار تومان بود. خانوادۀ داماد گفتند: «اگر می‌خواهید خانه مهر کنید.» ولی پدرم به من گفت: «من قیمت ملک و خانه‌هایشان را نمی‌دانستم. نمی‌دانستم قیمت در خمین چطور است؛ به همین دلیل هم پول مهر کردم.» من هرگز مهرم را مطالبه نکردم. اما امام آخرهای عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانۀ قم به عنوان مهر من باشد. امام(س) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ‌وقت با تندی صحبت نمی‌کردند. اگر لباس و حتی چای می‌خواستند، می‌گفتند: «ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟» گاهی اوقات هم خودشان چای می‌ریختند. یادم می‌آید که یک روز به دخترانشان صدیقه و فریده که از پشت‌بام به منزل همسایه رفته بودند، اعتراض کردند و گفتند: در آن خانه نوکر بوده است. و از این بابت نگران بودند. ولی من گفتم: «کسی آنجا نبوده است.» و ایشان دیگر هیچ نگفتند. امام حتی در اوج عصبانیت، هرگز بی‌احترامی و اسائۀ ادب نمی‌کردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف می‌کردند. تا من نمی‌آمدم سرسفره، خوردن غذا را شروع نمی‌کردند. به بچه‌ها هم می‌گفتند: صبر کنید تا خانم بیاید. ولی اینطور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره می‌کردند. طلبه بودند و نمی‌خواستند دست پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمی‌خواست. دلشان می‌خواست با همان بودجۀ کمی که داشتند، زندگی کنند. ولی احترام مرا نگه می‌داشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من می‌گفتند: جارو نکن. اگر می‌خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، می‌آمدند و می‌گفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو می‌کردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچه‌ها را می‌شستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار می‌کرد با ما نبود. بچه‌ها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را می‌شویم، به فریده، یکی از دخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف می‌شوید. فریده دوید و آمد. ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت. روی هم رفته باید بگویم که حضرت امام این کارها را وظیفۀ من نمی‌دانستند و اگر به جهت نیاز گاهی به این کارها دست می‌زدم. ناراحت می‌شدند و آن را به حساب نوعی اجحاف نسبت به من می‌گذاشتند. حتی وقتی وارد اتاق می‌شدم، به من نمی‌گفتند: «در را پشت سرتان ببندید.» صبر می‌کردند تا بنشینم و بعد خودشان بلند می‌شدند و در را می‌بستند.( آرشیو مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی)

. انتهای پیام /*